ღ♥ღدلخوشی ها کم نیست ღ♥ღ

بدون عنوان

            این پست رو حتما بخونید                                                          اشتباهات مرگبار                                    &n...
25 ارديبهشت 1392

بدون عنوان

چند روزی دسترسی به نت نداشتم (مودممون باطل شده ، از داداشم یکی گرفتم تا پروژه ها رو تموم کنم) این روزها اینقدر کار داشتم و مدام در راه بودم که خودم هم باورم نمیشه چجوری این همه کار رو انجام میدم . البته این میون از کار خونه باید فاکتور گرفت ، دلم یه خدمتکار میخواد که خونه رو برام برق بندازه .... کارهای دانشگاه رو هم سعی میکنم انجام بدم . چند وقتیه تلفن کارگاه همسری قطعه ، با خط کربلا هم که بخوایم صحبت کنیم هی شارژ تموم میکنه از ایران هم که نمیشه تماس گرفت خط راه نمیده ................. من حتی وقتیکه همسری توی شهر خودمون کار میکرد صبح تا ظهر اگر کارگاه بود حداقل من یکبار باید باهاش صحبت میکردم ، همیشه هم سر به سرش میزارم و ب...
25 ارديبهشت 1392

بدون عنوان

همسری آمد و امروز هم رفت. یک هفته ای با هم بودیم ، هم خوب بود و هم بد ، اذیت شد و اذیت شدم فشار درس زیاد ، من خسته و درمونده ، دلم پی خونه ام همسرم پسرم گفتم همسری اومده پسرم رو بهش میسپرم وظایف رو تقسیم میکنیم و من هم از عهده کارم بر میام............ فشار بیشتر شد ، من زیر ذره بین نگاه همسری و مدام زیر سوال بودم که آیا همیشه همینطوری، تو از حق بچه ات میزنی، تو از سهم اون میزنی ،از وقت اون میزنی و و و و ............... دیگه حق نداری بری دانشگاه............ درسته که من غر میزدم که خسته شدم و فلان و فلان ولی کسی نمیتونه به من بگه که حق نداری فلان کار رو کنی ........... خیلی خسته شدم ، میدونم همسرم هم اذیت میشد ولی خب اگر قر...
14 ارديبهشت 1392

بدون عنوان

دیروز عصری من دوباره قاطی کردم با حرص برای همسری نوشتم که : آقا من دیگه دانشگاه ن می رمممممممممم طفلی دانشگاه ، چکار کنم خب آدم ها بالاخره نیاز دارن یه وقتهایی دق دلیشون رو سر یکی خالی کنن منم هی میگم دیگه درس نمیخونم . عصبانی بودم چون از ظهر کلاس داشتم و خسته و مونده ساعت 7.5 غروب میرم خونه مادر شوهر و پسری با چهره ای بر افروخته و عصبی از همون روی تراس شروع میکنه توپیدن به من که الان وقته اومدنه ؟ چرا رفتی دانشگاه؟ چرا ساعت 4 من رو نبردی خونه؟ مگه نمیدونستی من 4 بعد از ظهر باید بن تن ببینم ؟؟ چرا کاری میکنی که بهت بگم بی شع.... من که حسابی دلم برای پسری تنگ شده و بود و منتظر بودم که برسم بهش و محکم بغلش کنم با این استقبالی...
3 ارديبهشت 1392

بدون عنوان

مثل همیشه به پایان ترم که نزدیک میشم کارهام چند برابر میشه و فشار کارهای دانشگاه زیاااااد کلاس های دیروز و امروز رو الحمدالله رفتم . دیروز عصر همراه خانم همسایه و پسری رفتیم یک دوری توی شهر زدیم و من برای خودم ترشی و لواشک گرفتم و خانم همسایه هم ما رو بستنی مهمان کرد ، بعدش هم رفتیم سنگکی و من برای خودم و خانم همسایه نفری یه سنگک گرفتم . امروز عصر هم درست زمانی که من تصمیم گرفتم یک دستی به سر و روی خونه بکشم و بعد برم سراغ طرحم خانم همسایه طبقه دوم تماس گرفت و گفت دختر کوچولوش بدجوری داره گریه میکنه و میگه بریم بیرون ولی بیرون سرده و باد میزنه محمدرضاجون بیدار هست که من فاطمه رو بیارم بالا ؟ خب من هم استقبال کردم چون کلا بچه ...
1 ارديبهشت 1392
1